آرزوی شهادت
زمانی که برای عملیات ( شاخ شمیران عراق ) آماده می شدیم (1367 ) ، به فرمانده محترم گردان حضرت حمزه سید الشهداءگفتیم که‹‹ ما جانشین گروهان نداریم و شما کسی را معرّفی نمائید و ایشان نیز گفتند که ‹‹ فرد زبده ای را سراغ دارم که وی را به شما معرّفی خواهم نمود و سپس ‹‹ آقای عزیز قاسم پور ›› را معرّفی کردند . بعد از چند روزی از منطقة سد بوکان به منطقة شیخ صالح کرمانشاه رفته و یک روز در آنجا ماندیم و بعد اعلام کردند که فرماندهان گروهان جمع شوند و به منطقه بروند و از نزدیک وضعیّت دشمن را ببینند ، ما نیز رفتیم و دشمن شناسایی کردیم و برگشتیم و داخل چادرها آمدیم و ایشان (خطاب به ما ) گفتند: ‹‹ شما که آنجا رفتید، فوری از وضعیت دشمن صحبت نموده و ما را توجیح نمائید.››ضمن صحبت هایی که دربارة عملیات با هم داشتیم ایشان را از وضعیّت دشمن مطلع کرده و سپس از چادر ها بیرون آمدیم و گفتند: ‹‹ خیلی خوب ، مگر همین شاخ شمیران نیست ؟ ›› بنده گفتم بله همین است سپس فرمودند: ‹‹ آی شاخ شمیران !خوشا به احوال کسی که رفت توی ارتفاعات بلندت و اذان صبح را با صدای بلند سرداد و بعد ازآن نماز بخواند و سپس شهید شود ! ›› چند روز بعد عملیات بیت المقدس چهار در منطقة مزبور شروع و ما قلّه را فتح کرده و به ارتفاعات آن رسیدیم و عزیز بر بلندای آن اذان صبح را گفتند . عدّه ای ازبچه ها تک تک نماز خواندند و عده ای نیز رو به دشمن مشغول نگهبانی بودند ، در این هنگام یکی از بچّه ها مجروح شد و بنده هم که دستم آغشته به خون بود ، آنرا با خاک تمیز کرده و با خاک تیمّم گرفته و شروع به نماز خواندن کردم ‹‹ آقای قاسم پور آمدند›› و گفتند: ‹‹ می خواهم با آر بی جی یازده شلیک کنم ›› بعد از اینکه سلام نماز را گفتم یکی از بچه ها آمد و گفت ‹‹ عزیز ›› شهید شده است و 000 و اینجا بود که عمیقاً دریافتم چگونه آرزویش به حقیقت پیوست
راوی : علی حسن کرمعلی