خاطره فرمانده وقت سپاه از شهادت شهیدان نجفی و پرندوش
خبر شهادت علی نجفی و طماسب پرندوس رابه انان دادم، عجب فضای سنگینی حاکم شد، اشک مجال تعریف حادثه رانمی داد،و به انها گفتم امشب جنازه ها رابه سپاه می اورند. قراراست فردا تشیع شوند،.
سلام دلفان– ساعت چهاربعد ازظهربود خود رابرای رفتن به سپاه اماده می کردم، گوشی منزل زنگ زد ،انرا برداشتم،دوست وهمرزم دوران دفاع مقدسم زنده یاد حمید قبادی بود او دراین زمان فرمانده واحد اطلاعات و عملیات لشگر۵۷ ابولفضل(ع)بود بعد ازیک احولپرسی مختصر وکوتاه خبرشهادت علی نجفی و طهماسب پرندوش رابه من داد!
بسیارمتاثر شدم ،گفتم کی، و چگونه این اتفاق افتاد؟ گفت لحظاتی قبل، و هنوز موفق نشدیم جنازه هارا از چنگ قاچاقچیان ازاد کنیم، بچه ها درگیران شاید یکی دوساعت طول بکشد، و گفت برای مبارزه با قاچاقچیان عازم مناطق مرزی و کوهستانی تربت جام هستیم، انها بعنوان نیروی اطلاعاتی وپیشرو در جلو نیروها حرکت می کردند که در کمین قاچاقچیان افتادند، گفت فلانی، درطول این یک ماه رفتاری رااز این دو نفردیدم که خاطرات حساس دوران جنگ برایم تداعی می شد،انها همانند دو«شکار» بودندکه ازکوههای سخت منطقه سبکبال ازسخرهای به سخره ی دیگر می پریدند، چقدر این دو نفردوست داشتنی بودند! قرار شد تا اعلام رسمی شهادت ان دو موضوع محرمانه بماند. اتفاقا برادر بزرگتر شهید پرندوش راننده سپاه بود ومدام درکنارمن، لحظانی بعد او سراغم امد تابه سپاه برویم،حال روز خوبی نداشتم،آن روز گذشت ومن مداوم با مرحوم قبادی درارتباط بودم، انها موفق شده بودند پس از یک درگیری شدید، منطقه راپاکسازی وجنازه دوستان رابیاورند، ولی تارسیدن جنازه ها به شهرما یک هفته زمان لازم بود و می بایست تا ۲۴ ساعت قبل ازرسیدن انها خانوداه های محترمشان درجریان نباشند، درطول ان مدت من درحال هماهنگی بامسئولین شهربرای استقبال و تشیع جنازه ها بودم ودرتمام این مدت برادر بزرگ پرندوش درکنارم، گاهی می گفت چرا دل ودماغ همیشگی را نداری؟
ومن هرباربهانه ای میاوردم. تااینکه قرارشد موضوع رامنتشر وبه خانوادها اطلاع دهیم. فرمانده دلاور لشگر۵۷(ع) تا ان روز چندین بار با من تماس و پیگیر چگونگی برگزاری مراسم بود. و از من خواست تا خودم با خانوادها دیدار و خبر شهادت انها رااعلام کنم. برایم بسیارسخت بود! بعد از پایان دفاع مقدس کمترچنین اتفاقی افتاده بود،
پیغام دادم تادایی علی نجفی، اقای جعفری، و برادر عزیزم حاج غلام رضا سیف (دامادشهید نجفی)، عصر روزقبل ازتشیع جنازهها به سپاه بیایند،اقای پرندوش
رامامور این پیغام نمودم، وگفتم بگو گویا چند نفر از بچه هادرماموریت تربت جام مجروح شده اند و علی نجفی هم یکی ازانان است! من خودم را اماده کرده بودم که اگرایشان سوال کند ازطهماس چه خبر؟بگویم اوهم زخمیست!و لی او به سرعت دنبال اقایان سیف و جعفری رفت، ناچارشدم برادر دیگر پرندوش را به سپاه دعوت کنم خبرشهادت عزیزان به سرعت درسطح شهر نوراباد پخش شد،(باهماهنگی سپاه) وقتی که اقای سیف و جعفری امدند من پس از گزارش ماموریت لشگر۵۷
درتربت جام و مرز افعانستان خبر شهادت علی نجفی و طماسب پرندوس رابه انان دادم، عجب فضای سنگینی حاکم شد، اشک مجال تعریف حادثه رانمی داد،و به انها گفتم امشب جنازه ها رابه سپاه می اورند. قراراست فردا تشیع شوند،. انها رفتند اما صدای گریه برادر کوچکتر پرندوش در فضای سپاه پیچیده بود،درحالیکه زار،زار گریه می کرد ،وسراغ مرا میگرفت ،اماهنوز خبرازشهادت طهماس نداشت وفکرمیکرد مجروح است، اقای رجب یوسفوند درکنارم بود که ایشان وارد اطاق من شد، وقتی که چشمان اشک الود مرا دید، دستانش رادورگردنم حلقه کرد، وازمن پرسید خبر شهادت صحت دارد ؟ قدرت تکلم نداشتم فقط باسر اشاره کردم ،اری. پس از مدتی گریه و ناراحتی روبه او کردم و رجب یوسفوند را که همچنان ارام در کنار ما سرخود رابه زیر انداخته بود نشان دادم وگفتم. این راهیست که برادران شهید یوسفوند سالها پبش ان راطی کرده اند. و همه ما منتظر یم روزی به این افتخارنائل شویم. دراین لحظه برادر بزرگتر پرندوش وارد اطاق شد ودرکمال خونسردی به من گفت ازچند روز پیش
که با بنیاد شهید جلسه گذاشتی حدس می زدم طهماس یکی از شهدای ماست.!
علی محمد نظری
منبع:سلام دلفان