نقش گردان نورآباد در عملیات بیت المقدس4
بسم الله الرحمن الرحیم
پس از عملیات موفقیت امیز فتح المبین که نیروهای لرستان در ان نقش اساسی وپر رنگی داشتن ، قرار بود برای آزاد سازی خرمشهر از هر شهرستان حداقل یک گروهان به استان اعزام تا در قالب تیپ ۵۷ ابولفضل(ع) در فتح خرمشهر شرکت نمایند، از شهرستان دلفان یک گروهان به فرماندهی شهید علیدوست محمدی( ایشان چند سال بعد در عملیات حاج عمران به شهادت رسید) عازم مرکز استان شدیم ، عصر همان روز وقتی به پادگان امام حسین(ع) رسیدیم متوجه شدیم هنوز نیروهای شهر بروجرد نرسیده اند ولی ما بقی شهرستانها رسیده بودند وبه سمت جنوب حرکت کردند، قرار شد نیروهای ما با برادران بروجرد در قالب یک کاروان حرکت کنیم از این رو ان شب را در خرم اباد ماندیم.
فردای ان روز همه نیروها در قالب یک گردان تحت عنوان گردان شهدا به فرماندهی شهید حسن گودرزی( ایشان چند سال بعد در منطقه زبیدات به شهادت رسید) عازم منطقه جنوب شدیم ، در آن روزها مرحله اول عملیات بیت المقدس آغاز شده بود ، فرماندهان جنگ تصمیم گرفتن به منظور جلو گیری از گسیل نیروهای عراقی از جبهه میانی همزمان با شروع مرحله دوم عملیات محوری جدید را در جنگ باز کنند. ، از این رو گردان ما را به تیپ المهدی اصفهان مامور نمودن. تا در منطقه فکه وارد عمل شویم و از انتقال نیروهای عراقی به سمت خرمشهر جلو گیری نماییم.
گروهان اعزامی شهرستان دلفان متشکل از نیرووهای پاسدار و بسیجی بودند. که در قالب سه دسته سازماندهی شده بودند، برادران. حاج محمد رجب یوسفوند، شهید محمد حسین احمدی، واینجانب فرماندهان سه دسته بودیم. که به همراه دیگر عناصر شناسایی یک روز قبل از عملیات از مسیر مورد نظر عبور وتا نزدیکهای خط دشمن پیش رفتیم.
شب عملیات چون فاصله تا خط مقدم طولانی بود مجبور شدیم زودتر حرکت کنیم ، ولذا بعد از اقامه نماز مغرب وعشا، بلافاصله حرکت اغاز شد.
حدود نزدیکهای ساعت یک نصف شب بود که به نقطه رهایی رسیدیم، قرار بود عملیات ساعت دو اغاز شود، همه نیروها در دامنه تپه ماهورهای منطقه منتظر ابلاغ رمز عملیات بودیم ، اما با گذشت حدود یک ساعت از زمان تعین شده هنوز خبری از اعلام عملیات نشد ، کم کم دلهره واسترس در بین فرماندهان نمودار گشت وهمه از هم می پرسیدن پس چی شد؟!
ارام ارام هوا در حال روشن شدن بود. حتی خدمه تانکهای عراقی بیدار ودر حال جابجایی ادوات خود بودند،! ناگهان دستور لغو عملیات وبازگشت نیروها به مکان اولیه داده شد.!
با وجود مشکلات در چنین شرایطی نیروها عقب نشستن وبه مقر اصلی باز گشتن
دوروز بعد قرار شد مجددا عملیات اغاز شود اما چون مسیر حرکت نیروهای ما کمی تعغیر نموده بود ومسافت بیشتری را باید طی میکردیم قرار شد قبل از غروب افتاب حرکت کنیم از این رو نماز مغرب وعشا را دربین راه برادران اقامه نمودن،
ساعت دوازده شب به همان تپه ماهورها رسیدیم ، قرار شد چند نفر از بهترین تیراندازان ما با ارپی جی در پشت خاک ریز عراقی ها مستقر وبه محض اعلام رمز عملیات تانک های دشمن را مورد هدف قرار دهند، برای این کار سه ارپی جی زن در نظر گرفته شد. شهید خان محمد بگ چشمه (ایشان معاون گروهان بود ودر همین عملیات به شهادت رسید) برادران پیشکسوت پاسدار. علی محمد. صحرایی، و صید مراد عادلی انها با فاصله عرضی از هم مستقر شدن.
ساعت دو بامداد رمز عملیات یا علی ابن ابیطالب (ع) اعلام شد وناگهان تانک های عراقی یکی پس از دیگری به اتش کشیده میشد، انفجار تانکها انگیزه رزمندگان را دو چندان کرده بود از این رو درهمان لحظات اولیه خط عراقیها شکسته شد، در حین عملیات به دلیل ایجاد درگیرها معمولا هرلحظه گروهی در کنار هم قرار میگرفتن که چند لحظه بعد خبری از انها نبود وافراد با موج عملیات جابجا میشدند، در بین راه شهید سیف الله کولیوند را دیدم که لنگ لنگان راه میرفت خود را به او رساندم گفت از ناحیه ران تیر خورده. گرچه با چفیه خود انرا بسته بود اما هنوز خونریزی داشت. او سنگین وزن بود ومن قادر به حمل او نبودم وهنوز هم لحظات اغازین عملیات بود به او پیشنهاد کردم دریک سنگر عراقی استراحت کند تا با روشن شدن هوا به پشت جبهه منتقل شود ،او پذیرفت ولی میگفت سردمه،
اورا به سمت یک سنگر عراقی که نزدیک ما بود بردم، در انجا. یک اورکت عراقی را به تن ایشان کردم تا از شدت سرمای ایشان کاسته شود وبا او خداحافظی نمودم.
جنگ ودرگیری ها با شدت هرچه بیشتر ادامه داشت وتعد اد مجروحان ما زیاد بود تعدادی زیادی از عراقیها هم کشته وزخمی در بین مجروحین ما بودند
این وضعیت همچنان ادامه داشت. تا اینکه به گروهی از افراد خودی رسیدم ، همه از فرماندهان گردان بودند، شهید. گودرزی، شهید علی دوست محمدی، و.... من هم در جمع انها قرار گرفتم شدت تیراندازی عراقیها پیشروی ما را در مواردی با کندی مواجه میکرد، تا اینکه هوا در حال روشن
_شدن بود چون مکان ومحل تجمع مابرای دشمن قابل تشخیص بود حجم سنگین اتش ما را ناچار نمود وارد دوسنگر تانک( سنگر تانک برای پوشش قسمت شنی تانک که اسیب پذیر است ساخته میشود ومعمولا یک تانک به راحتی در ان جای میگیرد) شدیم.
عجب لحظات سخت وطاقت فرسایی بود هرکس بلند میشد تیر میخورد ما ناچار بودیم برای صرفه جویی در مهمات به نوبت تیراندازی کنیم، پس از هرمرحله شیلک ودرگیری شهید علی دوست محمدی خطاب به من میگفت رجب هنوز زنده است ! ومن با نگاه به اقای یوسفوند خبر سلامتی اورا میدام این پرس وجو تا وقتی که ما در ان نقطه گیر افتاده بودیم ادامه داشت(علت حساسیت شهیدمحمدی این بود که تا ان زمان خانواده محترم یوسفوند دوشهید والامقام.یعنی شهید محمدعلی یوسفوند وشهید ابراهیم یوسفوند را تقدیم کرده بودند ولذا شهید محمدی نگران شهادت نفر سوم این خانواده بود)
پشت آن دوسنگر تانک یک کانال بود که تا بالای چند تپه امتداد داشت وبالای آن تپه ها نیروهای عراقی با چندین فبضه دوشکا نیروهای مارا قتل عام میکردن ولذا باید از طریق آن کانال خود را به آنها می رساندیم وچون آنها هم متوجه این موضوع شده بودند. کار سخت شده بود،برای یک لحظه شهید گودرزی تکبیر گویان خود را به درون کانال انداخت. لحظاتی بعد افراد ی دیگر این کار را کردند تا اینکه شهید علی دوست محمدی رو به من کرد وگفت مواظب رجب باش وبه سمت کانال خیز برداشت،من هم رو به اقا رجب کردم وگفتم مواطب این نیروها باش وهمین جا بمان وپس از ان با چند غلت خود را به درون کانال انداختم،
اولین چیزی که نظرم راجلب کرد سروصورت خونی شهید گودرزی بود ،من آرام اورا صدا زدم دیدم چشمانش تکان میخورد با چفیه خودش خونها را پاک کردم شیشه های عینکش هم روی محاسنش پخش شده بود، او اب میخواست اتفاقا غروب وقتی که قمقمه ها را پراب میکردیم با هم بودیم واو دو قمقمه داشت یکی اب بود ویکی شربت، قمقمه اب او را دراوردم وکمی بهش اب دادم، بلافاصله گفت منتظر چی هستی برو جلو!
درحالیکه از داخل کانال به سمت جلو میرفتم در یک لحظه به دلیل شدت تیراندازی زمین گیر شدم ناگهان چشمم به شهید سیف الله کولیوند افتاد او در ان کانال بود ولی این بار به شهادت رسیده بود هنوزاورکت عراقی را برتن داشت خیلی تعجب کردم او چگونه خود را به اینجا رسانده است ! نا چار از انجا عبور کردم ولی دیگراز شدت تیراندازی عراقیها کاسته شده بود ، وقتی که به نزدیک تپه ها رسیدم شهید علی دوست محمدی به همراه چندین نفر دیگر موفق شده بودند تپه ها را تصرف کنند وما به تمام اهدف خود بخصوص جاده اسفالت مرزی فکه رسیدیم ،
نیرووهای جایگزین ما اماده بودند، وگروه گروه رزمندگان ما خود را به انجا میرسانند، قرار شد به مقر اولیه شب قبل از عملیات برگردیم تا امار شهدا ، مجروحان، وبقیه رابگیریم، چون شهید بگ چشمه معاون گروهان ما به شهادت رسیده بود عملا کارهای اورا من انجام میدادم ، درحال امار گیری بودیم که یک نفر پاسدار با لندکروز امد وگفت چون شهدای شما وکشته های عراقی قاطی شدن شناسایی انها سخت است وباید یک نفر از شما برای شناسایی مجددا به منطقه عملیاتی برگردد!
قرار شد من این کار را انجام دهم، وقتی که به منطقه برگشتم برایم قابل تصور نبود چون عراقیها از سقوط منطقه مطمئن شده بودند با انواع سلاحهای سنگین (توپ وخمپاره) آنجا را زیر آتش سنگین گرفته بودند ،من نگران عدم انتقال شهید کولیوند بودم چون اورکت عراقی که شب به او پوشنده بودم ممکن بود باعث اشتباه گروهای امدادی خودی میشد، لذا وقتی که به خط رسیدم با اشاره ان پاسدار که همراه من بود می بایست به طرف امداگران. که در حال تخلیه شهدا بودن میر فتم
فاصله تا انجا حدود هزار وپا نصد متر بود ولی از شدت اتش عراق چند بار تصمیم گرفتم برگردم اما هربار قیافه شهید کولیوند جلو چشمم مجسم میشد واز برگشت منصرف میشدم.
وقتی که به کانال رسیدم متوجه شدم همه شهدا منتقل شدن از امداگران پرسیدم که این شهدا را کجا منتقل میکنید آنها دو دستگاه مینی بوس که در جاده اسفالت مستقر بودن را نشان دادن ، خودم را به انجا رساندم، داخل شدم دیدم هیچ صندلی ندارد وشهدا را کف ان به ردیف گذاشته اند ، اکثرا از بچه های ما بودند. شهید. حیدر نوری، شهید هاشم مرادی، شهید نجف جابری، شهید چشم پناه، شهید سیف الله کولیوند او هنوز اورکت عراقی را به تن داشت فوری اورکت را از تن او بیرون اوردم وبر روی سنه لباس خاکی ارم سپاه نمایان شد..
با عجله به مقر برگشتم ،آمار ها را گرفته بودن تعدا د ۱۹ شهید ثبت شده بود ، ۴۳نفر زخمی شده بودن وچند نفر هم مفقود بودن.
ما یک روز قبل از شهدا به شهر نوراباد رسیدیم وقتی که وارد سپاه شدیم صدای گریه وشیوان واه وناله همرزمان در گوشه گوشه سپاه پیچیده بود همه گریه میکردن، فرمانده وقت سپاه که دوهفته قبل از عملیات معرفی شده بود علی رغم عدم شناخت کافی از پرسنل. عکسی از شهید هاشم مرادی در دست داشت
و زیر پرچم نشسته بود و زار زار گریه میکرد، کم کم خانواده محترم شهدا هم متوجه حضور ما و خبر شهادت عزیزان خود شدند و آنها هم به جمع ما در سپاه پیوستن چه محشری بود!
بعدها هروقت ان نوحه اهنگران که میگفت ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ما ، کو شهیدان ما را گوش میکردم تمام این خاطرات برایم تداعی میشد.!
قرار شد فردای ان روز مراسم تشیع شهدا انجام گیرد چون اولین بار بود شهر ما باید ۲۲ شهید گلگون کفن را تشیع مینمود، همه آمده بودند وهمه عزادار بودن،
در ان زمان شهر ما هنوز امام جمعه نداشت ولی مرحوم حجت الاسلام جعفری ( ایشان سالها بعد به همراه پسراشان اقا محسن در کادثه تصادف دارفانی را وداع گفت) نقش امام جمعه شهر را داشت.
ایشان از فرمانده سپاه میخواهد تا یکی از فرماندهان چگونگی انجام عملیات را برای مردم تشریع نماید،
فرمانده سپاه هم با شهید علی دوست محمدی صحبت میکند ، ایشان هم بنده را پیشنهاد میدهد
وقتی که موضوع را با من درمیان گذاشتن برایم سخت بود. اولین بار بود که باید سخنرانی میکردم انهم در برابر ان همه جمعیت. خیلی تلاش کردم کسی دیگری را وادار نمایند ولی قانع نشدن. گفتم پس من پشت میکرفون نمیروم. ماشین اتشنشانی شهرداری را بیاورید تا از داخل ان با مردم حرف بزنم وگفتم برای جلو گیری از استرس اقایان. نورعلی خان( کارمند باژنشسته شهرداری وراننده اتش نشان. و برادرعزیزم موسی رضا نوری در کنارم باشند ) وانگاه شروع به تشریع عملیات نمودم برای اینکه دچار استرس نشوم جمعیت را نگاه نمیکردم ،اما یک لحظه بطور اتفاقی نگاه کردم دیدم انهاییکه مشغول دفن شهدا هستن هم دست از کار کشیدن وداستان عملیات را گوش میکنند.
یاد وخاطره همه حماسه سازان این مرزوبوم گرامی باد.
راوی : علی محمد نظری از فرماندهان دوران دفاع مقدس